جای مادر کنار عکس محمدجواد است. همیشه خنده بر لب دارد و دیگر خبری از اشکهای آرام و بیصدای سال اول شهادت نیست. بیتابیهای شمسیخانم در همان خانه فلکه ضد جا ماند و از اوایل دهه ۷۰ که به محله آب و برق آمدهاند، هیچکس ندیده است او برای محمدجواد گریه کند. برعکس، بیشتر وقتها لبخند شیرینی بر لب دارد و با عکس پسر بزرگش صحبت میکند.
موضوع صحبتش، تعریفکردن از بچهها و نوه و نبیرههایی است که هرروز دوروبرش هستند و در ایام عید، بیشتر؛ بهویژه اعیادی مانند غدیر و قربان که از صبح تا شب نزدیک هفتادنفر به این خانه کوچک میآیند و میروند، چون خانه امیدشان است.
با اینکه مادر در آستانه صدسالگی گوشهایش سنگین شدهاست، با علاقه اخبار را دنبال میکند. در انتخابات مختلف حتی کاندیدای موردنظرش را انتخاب میکند و از طرف ستاد انتخابات برایش صندوق رأی را هم به خانه میآورند.
حمیدآقای اباذریان بلند میگوید: مادرجان آمدهاند با شما درباره محمدجواد صحبت کنند. لبخندش بیشتر و نگاهش عمیقتر میشود. سرش را برمیگرداند بهسمت عکس پسر شهیدش که لبخندش بیشباهت به مادر نیست و بعد هم رو به من با کلمات بریدهبریده میگوید: برای محمدجواد خیلی زحمت کشیدم، اما میگفت باید از همان که عزیزتر است، بگذری!
بعد هم سکوت میکند و باز به عکس خیره میشود. حمیدآقا میگوید: مادر این روزها خیلی کم صحبت میکند. بیشتر حرفزدنش وقتی است که نوهها اینجا جمع میشوند.
ماشاءالله خانم ظرف هندوانهای را روی میز میگذارد و میگوید: مادر کلا مهمان دوست دارد، اما بیشتر از همه موقعی ذوق میکند که فهیمه، تنها دختر برادر شهیدم، با سه فرزندش به اینجا میآیند.
عکس کودک خردسالی را که درکنار برادرش نشسته است، نشان میدهد و میگوید: این فهیمه است. وقتی جواد شهید شد، سهسال هم نداشت، اما الان خانمی شده است. سه فرزند دارد؛ یمنا، یوسف و یونس. هرکدام از آن یکی بهتر.
رو میکند به خواهر و برادرش و میگوید: فکرش را بکنید، داداش جواد سه تا نوه دارد. بعد همگی میخندند و نگاهی به عکس میاندازند. سکوت شیرینی حکمفرما میشود.
حمیدآقا با تنهابرادرش پانزدهسال اختلاف سن داشت، اما همزمان در جبهه بودند. محمدجواد متولد سال ۱۳۳۲ بود و در سال۶۰ هوای جبهه به سرش زد. با اینکه شغل حساسی در شرکت گاز داشت و بهراحتی اجازه رفتن به او نمیدادند، بالاخره راهی جبهه شد. حمید پانزدهساله هم با دستکاری شناسنامه با برادرش همراه شد.
محمدجواد و مادر و پدر، نهتنها مخالفتی با رفتن حمید نکردند، بلکه کاملا موافق هم بودند. یعنی اینطور که میشمارند یکیدرمیان، مردها و پسرهای فامیل در جبهه بودند و این اعزامها برای خانواده اباذریان و پورحکاک عادی بوده است.
مادر گفت من خیلی برایت زحمت کشیدهام؛ تو نرو. گفت اتفاقا باید از همان که برایش زحمت کشیدهای، دل بکنی!
حمیدآقا تعریف میکند: داداش یک بار که رفت، دیگر حالش عوض شد؛ عاشق شده بود و اصلا دلش با ماندن نبود. مدام نوارهای آهنگران را گوش میداد و گریه میکرد. من را هم تشویق کرد که با هم برویم. دفعه دوم که برای خداحافظی آمد، مادر به او گفت «تو بچه کوچک داری. یک بار رفتهای و تکلیف نداری. برادرت هم که در جبهه است. نیازی نیست تو بروی.» ولی محمدجواد گفت «هرکس جای خودش میرود.» مادر گفت «من خیلی برایت زحمت کشیدهام؛ تو نرو.» گفت «اتفاقا باید از همان که برایش زحمت کشیدهای، دل بکنی.»
سال ۶۰ هردو برادر برای عملیات والفجر مقدماتی میروند. البته برای اینکه مادر و آقاجان دلتنگ نشوند، قرارشان بر این میشود که یکی باشد و یکی برود. حمیدآقا با افسوس میگوید: او رفت و من ماندم.
یک تکه هندوانه برمیدارد و برش میزند و با عشق به مادر میدهد.
آرام میگوید: با هم اعزام میشدیم، اما خط مقدم آنقدر بزرگ و وسیع بود که همدیگر را نمیدیدیم. من خطشکن بودم و او راننده لندکروز. نیمه مرداد سال ۶۰ روز عملیات، داشت مهمات میبرد سر خط که خمپاره خورد. والفجر که تمام شد و من برگشتم، سومین روز شهادت برادرم بود.
ماشاءالله خانم که آن روزها را خوب به خاطر دارد، تعریف میکند: پدرم برای تشییع پیکر محمدجواد، هرچه زنگ زد، حمید را پیدا نمیکرد. همان زمان در خانواده همسرم دو برادر با هم شهید شدند. پدرم میگفت حتما حمید هم شهید شده است. وقتی حمید روز سوم شهادت محمدجواد برگشت، دل مادر و پدرم با دیدن حمید آرام شد.
میخندد و به برادرش نگاهی میکند و میگوید:، اما حمید آرام نمیگرفت و همچنان به جبهه میرفت.
طیبهخانم با سینی شربت از آشپزخانه بیرون میآید تا خاطره رفتن محمدجواد را از نگاه خودش تعریف کند. میگوید: وقتی داداش شهید شد، من پسر بزرگم را باردار بودم. عید نوروز وقتی به همه بچهها عیدی میداد، گفت «عیدی بچه تو محفوظ است، اما برای سال بعد.»
برق چشمانش را به خاطر دارم. انگار میدانست قرار است عیدیاش خاص باشد. درست بیستروز بعداز شهادتش، پسر من به دنیا آمد و اسمش را به یاد برادرم جواد گذاشتیم. داداش اسمش را به او عیدی داده بود.
صحبت بین برادرها و خواهرها گل میاندازد. طیبهخانم میگوید: در اخلاق و رفتار، داداشجواد در فامیل تک بود. قبل از ازدواج در خانه به ما کمک میکرد، جارو میزد، ظرف میشست، بعد از ازدواج هم همینطور بود و به همسرش کمک میکرد. در هیئتها همیشه برای کمک پیش قدم بود.
ماشاءالله خانم با خنده میگوید: همیشه آخر مجلس، پاچههایش را بالا میزد و میرفت توی دیگ. جثه ریزنقشی هم داشت و تروفرز بود. تا کارهای هیئت و مجلس را تمام نمیکرد، نمیرفت. بعد از آن هم همه را با ماشینش میرساند. آخر از همه ما و زن و بچهاش را سوار میکرد. آن زمانها بیشتر مردم ماشین نداشتند.
رو میکند به عکس داداش و با لبخند میگوید: او برای شهادت انتخاب شده بود.
همه سکوت میکنند. آرامش عجیبی حکمفرماست. مادر که متوجه میشود، صحبت از محمدجوادش است، با همان نفسهای بریدهبریدهاش میگوید: هر بار قبل از رفتن در وصیتش به ما میگفت «حق گریه ندارید و مشکی هم نپوشید.» وقتی خبر شهادتش آمد، همهمان آمادگی داشتیم. زیاد بیتابی نکردیم. گاهی در خلوت خودم گریه میکردم، اما وقتی به حرفهایش فکر میکردم، به خلوص نگاهش فکر میکردم، آرام میشدم.
حمیدآقا بوسهای به سر مادرش میزند و میگوید: مادرجان یادت هست نوارهای روضه آقای کافی را که محمدجواد ضبط کرده بود؟
مادر سری سنگین تکان میدهد و میگوید: بله، همانهایی که صدای گریههایش در روضه روی نوار ضبط شده بود؟
حمیدآقا که مطمئن میشود مادرش، خاطرات برادر را با جزئیات به خاطر دارد، میگوید: داداش قبلاز انقلاب میرفت مجالس مختلف و ضبط بزرگی هم داشت که با خودش میبرد. روضهها را ضبط میکرد. خیلی هم انقلابی بود. آقاجان یک موتور داشت که من و محمدجواد روی آن مینشستیم و میرفتیم شعار میدادیم. آنقدر داد میزد و با حرارت شعار میداد که شب صدایش میگرفت و گلویش خارخار میکرد.
یک برش هندوانه دهان مادر میگذارد و ادامه میدهد: مادر آن نوارها را که گوش میداد، گریه میکرد. آقاجان گفت همه را بدهم به سازمان تبلیغات. من هم همه را دادم جز چند تا نوار که به خواست مادر برایش کنار گذاشتم. مادر است دیگر. دلش میخواهد هر از گاهی صدای پسرش را بشنود.
حمیدآقا یاد دوران کودکی میافتد که برادرش چقدر هوایش را داشت. تعریف میکند: یک دوچرخه ۲۸ داشت که برای من خیلی بزرگ بود. با اینکه میگفت «اگر برداری به جایی میزنی، همیشه کلید قفلش دست من بود.»
یک بار داشتم در کوه فوتبال بازی میکردم و توی دروازه ایستاده بودم. داداش هم آمده بود به مادر سربزند. موقع رفتن مادرجان به او گفته بود به حمید بگو نان بخرد. داداش وقتی دید من حسابی مشغول بازی هستم، خودش رفت نان خرید و آورد. با همه همینطور؛ بود با بچههای همشیرهها هم همین رفتار را داشت. با هر کسی به اندازه خودش ایاق بود و طوری رفتار میکرد که نشان دهد او را دوست دارد و به او احترام میگذارد.
طیبهخانم میگوید: یادتان هست همهمان را میبرد سر زمین برای درو کردن گندم؟
با هر کسی به اندازه خودش ایاق بود و طوری رفتار میکرد که نشان دهد او را دوست دارد و به او احترام میگذارد
ماشاءالله خانم که سرزبان بیشتری دارد، میخندد و میگوید: اول انقلاب داداش در جهاد سازندگی هم بود. خیلی از جوانها میرفتند جبهه و خانوادهشان نمیتوانستند محصولشان را برداشت کنند. داداشجواد زمان درو گندمها که میشد، آخر هفتهها همهمان را سوار ماشین خودش میکرد و میبرد سر زمینها تا برای مردم گندم درو کنیم. آن زمان همه خلوص نیت داشتند.
زنگ به صدا در میآید. حمیدآقا میرود سمت در تا ببیند کدام یک از نوهها آمدهاند. ماشاءالله خانم میگوید: هر سال روز اول عید همه نوهها اینجا جمع میشوند. عید غدیر هم از صبح تا شب همه میآیند اینجا. حدود هفتادنفر هستیم که در همین خانه هفتادمتری دور هم جمع میشویم.
بعد دست مادرش را میگیرد و به چشمانش نگاه میکند و با عشق و احترام میگوید: همه نوهها مادرم را دوست دارند؛ چون مادرم خیلی برای آنها زحمت کشیده است. همهشان با دل و جان میآیند.
حمیدآقا میگوید: قدیم مسافرتها طولانی بود. خواهرهایم وقتی جایی میرفتند، مثلا یک ماه مکه بودند، بچهها را پیش مادر میگذاشتند.
نوهها یکییکی به خانه مادربزرگ میآیند و از خندههای شمسی خانم پورحکاک معلوم است که با دیدن آنها قند توی دلش آب میشود. اما گل سرسبد همه نوهها فهیمه و بچههایش هستند. فهیمهخانم با آرامشی که توأم با بردباری است، میگوید: از همان سال اول که پدرم شهید شد، من هر هفته به خانه مادربزرگم میآیم. مادرم نمیخواست بین ما فاصلهای باشد. تمام اعیاد هم تا بتوانم، میآیم و به مادرجان سر میزنم.
با طمأنینه لبخندی میزند و میگوید: همه آنهایی که پدرم را دیدهاند، میگویند یوسف شبیهترین فرد به پدرم است. هم شباهت ظاهری و هم رفتاری به پدر دارد. مادرجان با دیدن او انگار پسرش را دیده است. ساعتها نگاهش میکند و او را در آغوش میگیرد. انگار محمدجواد خودش را در آغوش گرفته است. من که پدرم را ندیدهام و خاطرهای جز تصویری محو از حجله شهادتش به خاطر ندارم، اما وقتی مادرم از شباهتهای رفتار یوسف به پدرم میگوید و خاطراتش را برایم تعریف میکند، حس خیلی خوبی پیدا میکنم.
* این گزارش چهارشنبه ۶ تیرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۵ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.